ای کاش

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

 

ای کاش می شد جامه درید و نغمه ای تازه سرود، سرودی که برایمان تکلیف نشده باشد، آنچه از جان و روحمان بر می خیزد
ای کاش می شد درون چشمان اسب نانجیب زندگی رقصید
ای کاش می شد حادثه ها را آنگونه که هست پذیرفت
ای کاش می شد در عزای مادر آنگونه که جگر داغدار می طلبد ضجه زد...
ای کاش می شد تمام زندگی را یک جا بلعید و به مستراح رفت و راحت شد
ای کاش می شد هجمه های سکوت را در هم تنید و تنی آسوده ساخت
ای کاش می شد به راحتی فرود آمد
ای کاش می شد به کرم دندان خویش صبح به خیر بگوییم
ای کاش می شد به خیال پرداخت و بی دغدغه در رختخواب خویش ادرار کرد، همانند دوران کودکی. بی دغدغه ی تنبیه صبحگاه
ای کاش می شد به پا بوس شمس رفت و به سمائی جانانه پرداخت
ای کاش می شد نعره زنان این دنیا را ترک کرد.
ای کاش می شد با مرگ رقصید
ای کاش می شد صدای ویلون سل را با خود به گور برد
ای کاش می شد غم های حسین پناهی را لای نان پیچید و با سبزی تازه و پنیر به حلقوم بشریت فرو کرد
ای کاش می شد در زیر زمین هم پرواز کرد ، آنجا که هیچ بال و پری برای پرواز نیست. آنجا که دو انگشت شست پای را به هم می بندند
ای کاش می شد تنها یک متر از زمین فاصله گرفت و بدون اینکه منت پاهای خود را بکشیم، حرکت کنیم.
ای کاش می شد بوسه ای بر داغ شقایق زد بی آنکه لب سوز شد
ای کاش می شد از هزارلای روان انسانیت رهید و تنها به برگی از برگ های گل لاله ی واژگون شده راضی بود
ای کاش می شد خون پاک سیاوش را بر گونه های خود بمالیم و سرخ رو گردیم
ای کاش می شد روان پریش شده خود را با گام هایی از جنس نام کبیر، از نو حلاجی کرد
ای کاش می شد آنقدر بر سر و روی زد تا جان از تن به در رود
ای کاش می شد ستاره ها را در دیگ غذا ریخت و پخت
ای کاش می شد جارو کش محله را پرستید
ای کاش می شد ابهت پدر را بشکنی و به او بگویی که چقدر دوستش داری و به او بگویی که دیگر طاقت نداری
ای کاش می شد به راحتی مضحکه ی عام و خاص باشی بی آنکه نگران شخصیت خویش باشی
ای کاش می شد دانه های گندم را برای آرد شدن به راکتورهای اتمی سپرد
ای کاش می شد روی ماه را بوسید
ای کاش می شد رودخانه ها را بی آنکه بفهمند به دست خاطره ها سپرد
ای کاش می شد تمام هستی را در نوردید بی آنکه از حضور خویش شرمنده باشی
ای کاش می شد توازن را به هستی بازگرداند
ای کاش می شد سر به آسمان سائید
ای کاش می شد زجر را به غل و زنجیر کشید
ای کاش می شد شیطان را به سجده برای انسان وا داشت
ای کاش می شد سیب را به دار آویخت
ای کاش می شد دوباره پیله ی پروانه ی عاشق را برایش کوک زد
ای کاش می شد بی دغدغه گریست بر چشم های گلگون شده
ای کاش می شد شعور را برای لحظه ای به دادگاه کشاند
ای کاش می شد تاوان تاول های زیر پوستی را پرداخت
ای کاش می شد از رهایی گذشت و به تنهایی رسید
ای کاش می شد نای شکسته نوشید و مست شد
ای کاش می شد فرانتز کافکا را به تصویر کشید
ای کاش می شد تاریکی ها را تا انتها همراهی کرد
ای کاش می شد از پائیز نترسید و به زمستان پناه نبرد
ای کاش می شد دروغ بهار را باور کرد
ای کاش می شد آش رشته را به دور تا دور کهکشان ها تقسیم کرد
ای کاش می شد فریب نخورد
ای کاش می شد جایی روی صندلی زندگی برای خود رزرو کرد
ای کاش می شد روح را با چنگال های آتشین به تسخیر درآورد
ای کاش می شد جوجه گنجشک بیمار را به تیمارستان نسپرد
ای کاش می شد کنسرت بتهوون را با چشم رهبری کنیم
ای کاش می شد به سفر رفت و بازنگشت
ای کاش می شد خون رفته را به جوی بازگرداند
ای کاش می شد پشم های گوسپند بیچاره را نچید
ای کاش می شد پنبه ی فکر را به منصور سپرد
ای کاش می شد بدون مردن شهید شد
ای کاش می شد التماس های سنگ را نشنیده گرفت
ای کاش می شد پورتره ی مهربانی را به تصویر کشید
ای کاش می شد دردهای بشریت را یک جا به دوش کشید
ای کاش می شد ناپخته ماند
ای کاش می شد حادثه ها را رنگ آمیزی کرد
ای کاش می شد راحت خوابید در آرامش
ای کاش می شد کلمات مرا رها کنند
ای کاش می شد تلألوء خورشید را از ساتور قصاب رهانید
ای کاش می شد جام دل تنگی را سرکشید
ای کاش می شد کام فرهاد را شیرین کرد
ای کاش می شد چشمان بوف کور را درنوردید
ای کاش می شد ...
اما نمی شود.
زیرا به ما دروغ گفته اند
زندگی آنی نیست که وعده ی آن داده شده بود...

0 نظرات:

ارسال یک نظر