داستان کودک درون من (رویا کوچولوی هشت ساله)

۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

 


رویا کوچولوی هشت ساله
دنیای زیبایی داشت
دنیایی پر از شادی و خنده
هر روز صبح برایش زیباتر از روز قبل بود
تمامی مخلوقات خداوند به او صبح به خیر می گفتند و او در یک چشم بر هم زدن جواب سلام همه شان را می داد.
گویی که سلیمان باشد. و چه بسا بالاتر.
برق نگاهش و انعکاس نور خورشید روی پوست او هر روز درخشنده تر می شد انگار که هر روز غذایش مهتاب بود.
خنده هایی داشت به وسعت مسواک و به زیبایی تبلیغ روی خمیر دندانش.
لباس هایی بر تن می کرد از جنس تبش قلبش که هر روز جلوه ای داشت به رنگ تبسم شاپرکی که پس از مرگ بر روی دستان مورچه ها تشییع می شد.
نفس رویا کوچولو باعث می شد تا قورباغه های توی باغچه آواز ابوعطا بخوانند.
رویا دیدگانش را که می گشود می توانست شیرینی تابش خورشید را همراه با لقمه نانی که همراه داشت به گدایی که چند قدم آن طرف تر ایستاده بود ببخشد.
هر روز باد موهایش را شانه می کشید و یک تار مویش را برای خداوند هدیه می برد بدون آنکه رویا چیزی بداند
صبحانه را با پرندگان آوازه خوان روی دیوار حیاط تقسیم می کرد و آنها هم قول داده بودند که روی لباسهایش کثیف کاری نکنند
رویا صحبت های آنها را می فهمید.
چمن های باغچه برایش گیتار الکتریک می نواختند.
او آهنگ مرگ رویا را می پسندید.
جغد زیبای روی درخت به خاطر دیدن رویا تغییر عادت داده بود و شبها را می خوابید تا روزها بتواند رویای هشت ساله را تماشا کند.
و او سوار بر اسب تک شاخ خویش سراسر باغچه را در می نوردید. تا جایی که باتلاقی بود که تنها برادرش را در آنجا به اجبار دفن کرده بودند. به خوبی یادش می آمد که آن باتلاق به بهانه ی گرسنگی چگونه برادرش را فریب داد و به قصد اینکه لقمه نانی از او بگیرد، دست او را گرفت و به داخل خود برد. برادر رویا دیگر هیچ گاه بازنگشت.
از آن زمان به بعد رویا هر روز لقمه نانی به باتلاق هدیه می دهد تا مبادا برادر دیگری به دورن آن برود و باز نگردد.
و زمان به همین منوال گذشت....
حالا دیگر رویا نه ساله شده بود. و تنها یک تغییر کوچک هورمونی کافی بود تا بوی خون، غول زندگی را از حضور او آگاه کند.
تا اینکه غول زندگی از راه رسید
تا اینکه چشمان زیبای رویا کوچولو او را به فکری انداخت.
رویای نه ساله ی من طعم تلخ تجاوز را چشید.
و دیگر غول زندگی دست از سرش بر نداشت و بر نداشته است....

3 نظرات:

Owlish گفت...

درود
چقدر دنیای بلاگرها سوت و کور شده...
(محسن)

mutineer گفت...

درود محسن جان .. همه تو فیسبوک و این شبکه های چیپ جمع شدن

mutineer گفت...

بهترینی بوف کور ....

ارسال یک نظر